من آن تنهای تنهایم که در جنگ میان خویش خود فرسنگها دور از حبیبم دور تر از هر ستاره در فراق یار دلگیرم میان اینهمه خلوت به ژرفای تفکر می روم آنجا که پُر باشد دُر افسوس بر می چینم از آنها ، مشت بعد از مشت وبا صد ناله جانسوز اندر دلو غواصی بروی یکدگر انبار می سازم به این امید شاید او خریدارست این دُر های ناقابل.
دلم پاک و تنم رنجور قصدی از عتاب و سَرکشیَّم نیست مجبورم تن رنجور می خواهد. هوس ، تاب و توان پایمردی از کفم بردست و ساکن در خیال کوی زیبا دلبرم کردست تمام زندگیم خواب در خوابست و تنها لحظه آسودگی آن لحظه پَر پَر زدن در هیئت یار است و آنجایی که زیر بیرق دلدار دلخواهم ولی چیزی از این احساس روحانی نصیبم نیست! جز اندک و انهم چون به جمعی می دهند ما را نصیب و قسمتی افتد و گرنه لایق ما نیست آن دُر گرانقیمت .
پس از آن باز گورستان تنهایی هزاران قبر پر تا لب و مالامال از اعمال پیشینم که پیش از آمدن هریک فرستادم مرا گویی سرانجام همنشینی با همانهای است ولی اندر همان احوال من در فکر اربابم خوشم با بردن نامش و سیمایی که در ذهنم ندیده آفریدم از جمال دلربایش چه زیبا چهره ای تصویر بنمودم خدارا شکر.