امروز صبح دلم خیلی گرفته بود
با خدام حرف میزدم
میگفتم خدا اگه بگم که دیگه هوامو نداری،دیگه منو نمیخوای کفر گفتم
ولی به منم نشون بده که باهامی نشون بده که هوامو داری...
خیلی باهاش حرف زدم و، اون ساعت گذشت
بعد از ظهر بود
دلم خیلی هوای گلزار شهدا رو کرد
پاشدم راه افتادم توی راه داشتم با خودم فکر میکردم نمیدونم شاید شکایت میکردم،شایدم درد و دل بود
نمیدونم هرچی بود حواسم جمع نبود
توی راه بسمت قطعه 44 بودم
نمیدونم چی شد یهو دیدم با کله از روی موتور افتادم و نقش زمین شدم
(نترسید بابا چیریم نشد)
همونموقع بخودم گفتم خدا خوب نشونت داد تا تو باشی دیگه حرف مفت نزنی
پاشودم اینور اونور رو نگاه کردم خودمو تکوندم
یه مادرشهیدی اومد بهم گفت:"پسرم چیزیت نشد؟"
وقتی گفت پسرم یهو دلم هری ریخت پایین بخودم گفتم ببین بهت گفت پسرم
برگشتم گفتم من چیزیم نشد ولی شما بمن گفتی پسرم آخه مگه پسر شما شهید نشده؟
بهم گفت خوب بعد از اون همه شما پسرای من هستید دیگه.بخودم گفتم این مادر چطور فکر میکنه،اونموقع ما چطور رفتار میکنیم.
هیچی دیگه خلاصه سوار شدم که بیام گفتم مادر التماس دعا
میدونید چی گفت؟بهم گفت من واست دعا نمیکنم ،یهو جاخوردم گفت مادر الآن که رفتم سر مزار شهیدم باون میگم واست دعا کنه.ااین حرف خیلی واسم ارزش داشت.
اون مادر رفت و منم راه افتادم سمت قطعه44میدونید چی دیدم؟
دیدم یه مادرشهید نشسته روی قبر شهید گمنام و داره یه ریز بلند بلند گریه میکنه همیینطور که گوشم داشت صدای گریه اش رو میشنید از کنارش رد شدم
دلم خیلی سوخت طاقت نیاوردم آخه عجیب گریه میکرد رفتم یکم نزدیکش متوجه من نشد داشت باهاش حرف میزد از همه از همه چی میگفت از شب نخوابیدناش از بیداری کشیدناش از انتظارش از من از تو از همه میگفت
تمام طول راه برگشت به خرفای دوتا مادر شهید فکر میکردم خیلی فکر کردم از در مزار شهدا که رد میشدم این جمله رو دیدم:
"شهیدان را شهیدان میشنلسند"
خیلی قشنگه ، نه؟؟!............
التماس دعا
یاعلی