در پس این نفسهایی که می رود دلی خفته که کشور جان در چاره اش بسی درمانده است. هماره ناله و افغان از آن سوی دیوار های دل بگوش می رسد و شکوه ها از دست نفس می کند. افسوس از این است که بهم مرتبطند. هر چه نفس سرکش می کند خال سیاهی بر دل بیگناه می گذارد. کار دل در این میانه نله است و زاری شاید اینگونه بخواند که
در این مقرنس زنگار خورد دود آندود
مرا به کام بد اندیش چند باید بود
نفس جان عزیر را به ستوه آورده است. عنان گسیخته بر کشور جان می تازد و شیاطین سپاهیان قدرتمند آنند. گاه جان رو به دل کرده و می گوید
روی در محراب و دل پیش تو دارند ای پسر
پیشوایانی که مردم را امامت می کنند
دگر کار دلم فقط زاری است و غیر از این کار از دست بر نمی آمد . در این فضای آلوده و هوای مسموم امیدی به نجات نمانده است اما عشق کار دل را زار و خراب نموده است. مثل عاشقی که مستعد دیدار است و دگری غل بر پای او زند . بسیار رنجور است و فغانها دارد
ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
بسی بکردم ، لاحول و توبه ، دل نشنود
گر چه من باغ بهشت سایه طوبی و قصر حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم ولی رسیدن به آن ساحل فلاح را نیز دور از خویش می بینم. همیشه دوست داشته ام نفس کا ای کاش نبود و من بودمو دل که با هم صفایی می داشتیمو آرزوهای درازی که از دیوانگی دیوانگان سر می زد. بر طره گیسوی آن یار سفر کرده چنگ می آلودیمو جان به تماف بر بر نیم نگاهش می نهادیم. دوست دارم باز از اسارت این ابرهای تیره جهیده و رنگ آفتاب انتظار را گر غیر مستقیم باشد را به نظاره بنشینم. زیر لب زمزمه کنم
هزار سال به امید تو توانم بود
هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود
ارباب بدان که دگری در بندم ساخته و توانم در این سالهای حصار بقدری تضعیف شده است که یارای گریختنم نیست ولی من آن نیم که سر از خط دوست بردارم
و گر به تیغ سرم بی دریغ بردارد
مرا سری است که پیشت نهاده ام بردار
دگر مگوی که سلمان سری دگر دارد
گر چه ناقابل تر از پیش شدمو از بهای جان که تقوی الهی است بهرم ام اندک است ولی هماره در سوز و گدازم. عجب است که چگونه از این حرارت عشق کاسته نمی شود. یا اینگونه بگویم این چه همگیر عشقی است که خوب بد را یکجا و یک زمان جمع می کند و هر دو را به حالت سوز و گداز تفتیده وادی خویش می سازد. عجیب مایه ای دارد و من و باد صبا مسکین ، دو سر گردان بی حاصل
من ازافسون چشمت مست و او از بوی گیسویت.
خویش را به دست تو می خواهم که بسپارم و بگویم که پذیرفتن تو را عجب دارم که اگر پذیری وصفش نمی شود کرد و اگر نپذیری حقی برای تو مسلم. نیمی از من که عقل و دل است عاشقند و نمی دگر که غضبند و شهویت بر آن دو می تازند. عمامله را تحت تأثیر این هجمه هاست ولی
از این نماز ، غرض آن بود که من با تو
حدیث درد فراق تو با تو بگذارم
وگرنه این نمازی بود که من بی تو
نشسته روی به محراب و دل به بازارم
چه کنم قصور عارضه را ولی به هر حال بگویم که : دل من از سر زلفت نمی رود جایی
کجا رود دل دیوانه پای در زنجیر.
فتاده ام من دیوانه در غم تو اسیر بیا و طره بر افشان که بشکنم زنجیر
اگر چنانکه تو دانی جدا شدن زنظر گمان مکن که توانی جدا شدن ز ضمیر
یا ارباب خویش را لایق هیچ عرض حالی نمی بینم و خویش را از نوک پا تا سر که می نگرم ارزنی وفا نمی یابم. نقص اکمل است و فساد مبرم. تو را به چنین کس نظاره میسر نیست که نور و سیاهی یکجا جمع نمی گردد. ولی بگویم که هرجا نور بیاید ظلمت را ببرد. فقط یک بیت بگویم گرچه شاید تا ابد نشنوی ولی بگذار بگویم و عقده اش نسازم.
هوس گوشه آبی اگرت می باشد
گوشه دیده ما آب روانی دارد
در این ادامه حیات منتظرت می مانم شاید جدایم کنی و مرا بهر خویش از نو بسازی اگر هم چنین نباشد که
چو کوتهست دستم از آن گیسوی دراز
زین پس من و خیالش و شبهای دیر باز
چند روزی نبودم
ما واسه دومین بار یتیم شدیم
یاعلی