گفتم چرا قلبم دگر بر تار زلفت گیر نیست؟
سر بر زمین افکند و گفت:خود کرده را تدبیر نیست
گفتم بیا در بند کش این بنده فرّار را
گفتا اگر عاشق شوی کاریت با زنجیر نیست
گفتم که آقا گوئیا افتاده ام از چشم تو
با غم نگاهم کرد و گفت: مهدی ز نوکر سر نیست
خدایا!
کی شوم من مستطیع عشق تا بار سفر بندم؟