لقب یعقوب اسرائیل بوده که «اسرا»یعنی عبد وبنده و«ئیل» یعنی خدا.او درسرزمین کنعان که نزدیک مصر است زندگی می کرد ودوازده پسر داشت که بنیامینویوسف از یک زن بنام راحیل وبقیه از همسر دیگر یعقوب بودند.شبی یوسفخوابی دید که باعث حوادث بسیار مهمی در خانواده یعقوب گردید که در ضمنآیات زیر به آنها اشاره می شود.یعقوب در 140سالگی رحلت کرد وبدنش را در کناربدن ابراهیم در خلیل الرحمن دفن نمودند.
یوسف پیامبر بر اثر حسادت برادران دچار سختیهایی شد وبر اثر وسوسهشهوانی زنان دچار زندان شد ولی بر اثر تقوای الهی عاقبت به حکمت وپادشاهی رسید.
گفته شده که روزی یوسف،زلیخا را که پیر شده بود دید و از او علت اذیتهایش راپرسید.زلیخا علت را زیبائی یوسف بیان کرد.یوسف گفت اگر پیامبر اسلام رامی دیدی چه می کردی ؟ناگاه محبت پیامبراسلام در دل زلیخا افتاد وبه این خاطرخدا او را جوان کرد ویوسف او را به همسری خود درآورد.عمر یوسف 120سالذکر شده و جنازه او تا زمان موسی (ع)در مصر بود سپس موسی او را در فلسطین(خلیل الرحمن)دفن نمود.
به آیات قرآن در باره این زیباترین قصه دقت نمائید:
«یوسف به پدرش گفت:من در خواب دیدم که یازده ستاره وخورشید و ماهبرایم سجده کردند.
یعقوب به او گفت:پسرم!این خواب را برای برادرانت تعریف نکن کهمی ترسم مکری بر علیه تو بکنند .حقیقتا شیطان دشمن آشکار انسان است!خدا تورا برخواهدگزید وبتو علم تعبیر خواب می آآموزد و نعمتش را بر تو و آل یعقوبتمام می کند همانطور که نعمتش را بر اجدادت ابراهیم واسحاق کامل نمود.خدایتدانان وحکیم است.»
«پسران یعقوب به او گفتند:ای پدر!چرا ما را در مورد یوسف امین نمی دانی در حالی که ما خیرخواه او هستیم؟او را با ما به صحرا بفرست تا بگردد وبازی کند وما مواظب او هستیم!
یعقوب جوابداد:اگر او را با خود ببرید من غمگین می شوم ومی ترسم شما ازاو غافل شده و گرگ او را بخورد!
آنها گفتند: با وجود ما نیرومندان اگر گرگ او را بخورد ما زیانکاریم!
یعقوب به آنها اجازه داد)و آنها یوسف را بردند ودر چاه انداختند!سپسشب گریه کنان آمدند وپیراهن خونی نشان یعقوب دادند وگفتند که ای پدر!ما بهمسابقه دو رفتیم ویوسف را نزد کالاها گذاشتیم که گرگ او را خورد و تو حرف ما راقبول نمی کنی حتی اگر راست بگوئیم!
یعقوب گفت:این چنین نیست ونفستان این کار را برای شما خوب جلوه دادهاست.من صبر جمیل می کنم و از خدا دباره آنچه می گوئید کمک می خواهم.»
«زنی که یوسف در خانهاش بود از یوسف کام می خواست .لذا درها را ببستو گفت:من آماده کام خواستنم!یوسف گفت:پناه برخدای که پروردگار من است واوست که مرا گرامی داشت.حقیقتا ستمکاران رستگار نمی شوند.زن بدنبال یوسفآمد و او هم اگر به خدا یقین نداشت بدنبال زن می رفت.ولی ما این چنین بدی وفحشاء را از او دور می کنیم که او از بندگان مخلص ما است.آندو بطرف در حرکتکردند(زن بدنبال یوسف) و زن پیراهن یوسف را از پشت درید.ناگاه شوهرش رسیدوزن گفت:سزای کسی که به زن تو نظر بد کند جز زندان شدن یا شکنجهاست؟یوسف گفت:او از من کام می خواست.شخصی از فامیلهای زن گفت اگر لباسیوسف از جلو پاره شده باشد زن راستگوست واگر از پشت پاره شده باشد زندروغگو ویوسف راستگوست.شوهر زن چون دید که پیراهن یوسف از پشت پارهشده است به زنش گفت:این از مکر شما زنان است که مکر شما زنان بزرگ است!ای یوسف!او را ببخش.ای زن!چون تو خطاکار هستی از گناهت عذرخواهی کن!»
«یوسف در زندان که بود دونفر زندانی نزدش آمدند وگفتند:من در خوابدیدم که انگور می فشارم.دیگری گفت که من دیدم نان بر سر دارم وپرندگان از نانمی خورند.تعبیرش را بگو که ما تو را دم خوب ونیکوکاری می دانیم.
یوسف گفت قبل از اینکه غذای شما را بیاورند من تعبیر آن را از علمی کهخدا به من آموخته به شما می گویم.من کیش گروهی را که به خدا ایمان نمی آورند ومعاد را قبول ندارند رها کردهام و از دین اجدادم ابراهیم و اسحاق ویعقوب پیروی می کنم.ما نباید برای خدا شریک بگیریم.این (ایمان به خدای واحد)از نعمتهای خدا بر ما و مردم است ولی اکثر مردم شکرگزار نیستند.ای دویار زندانی من!آیاخدایان پراکنده بهترند یا خداوتد یگانه وقدرتمند؟شما (بت پرستها)اسمهایی کهخودتان واجدادتان ساختهاید را می پرستید در حالی که خداوند آنها را تأیید نکردهاست.حکم مخصوص خداست که دستور داده است که فقط او را بپرستید.این دیناستوار است ولی اکثر مردم نمی دانند.
ای دویار زندانی من!یکی از شما ساقی ارباب خود می شود ودیگری بر دارآویخته گردد وپرندگان از سر او بخورند.این حکم در سؤالی که داشتید حتمی است.
یوسف به آنکه ساقی ارباب خود می شد گفت:اسم مرا راپیش اربابتببر!ولی شیطان از یاد او ببرد ویوسف چند سال دیگر در زندان ماند.»
(وقتی شاه خواب دید وکسی نتوانست تعبیر کند)ساقی اربابش نزد یوسفآمد و گفت!ای یوسف راستگو!تعبیر اینکه هفت گاو لاغر،هفت گاو چاق رامی خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک چیست؟
یوسف گفت:باید هفت سال پیاپی کشت کنید و مقداری از آن را بعد از دروبخورید و بقیه را در خوشهاش انبار کنید.سپس هفت سال قحطی بیاید که از آنچهذخیره شده استفاده می کنند و مقداری برای بذر می گذارند وبعد از آن قحطی برطرف می شود.
(پادشاه چون تعبیر خواب را شنید)گفت او را نزد من بیاورید!فرستاده نزدیوسف رفت ولی یوسف گفت از شاه درباره زنانی که دستهای خود را بریدند بپرس!که خدا به مکر آنان دانا است.»
چون شاه با یوسف سخن گفت به او گفت که تو امروز نزد ما دارای مقامارجمندی هستی .یوسف گفت مرا خزانه دار نما که من نگهبانِ دانایی هستم.»
«برادران یوسف نزد او آمده در حالی که یوسف آنها را شناخت ولی آنهایوسف را نشناختند.پس یوسف بارهای آنها را راه انداخت وگفت:برادری را که ازپدرتان دارید(بنیامین)نزد من بیاورید.آیا نمی بینید که من پیمانه را تمام می دهم وبهترین میزبانم؟و اگر او را نیاورید من به شما پیمانه نمی دهم و نزد من مقامی نخواهید داشت.»
«وقتی برادران یوسف نزد پدرشان بازگشتند گفتند:ای پدر!پیمانه(خواربار)بما ندادند پس برادرمان را با ما بفرست تا خواربار بگیریم و ما مواظب او خواهیمبود!یعقوب گفت:آیا به شما اطمینان کنم همانطور که درباره برادرش به شمااطمینان کردم؟پس خدا بهترین نگهبان است واو بخشندهترین بخشندگان است.
وقتی برادران یوسفکالای خود را گشودند،دیدند سرمایه شان در بارهااست.گفتند:ای پدر!دیگر چه می خواهیم؟این سرمایه مااست که به ما پسدادهاند.پس ما دوباره خواربار می آوریم ومواظب برادرمان هم هستیم و بار شتری هم اضافه به عنوان سهم این برادرمان می گیریم.
یعقوب گفت:هرگز او را با شما نمی فرستم مگر اینکه پیمانی الهی با خداببندید که او را برگردانید مگر اینکه گرفتار شوید.چون برادران این پیمان رادادند،یعقوب گفت خدا را بر آنچه می گوئیم شاهد می گیریم.
سپس یعقوب گفت:ای پسرانم!از یک دروازه وارد نشوید و از درهای مختلف وارد شهر شوید ومن شما را در مقابل تقدیر الهی هیچ سودی نتوانم داشتکه حکم فقط برای خداست و من بر او تکل کرده وباید متوکلین بر او توکلنمایند.»
برادران یوسف نزد او آمده گفتند:ای عزیز مصر!ما وخانواده مان دچار سختی شدهایم و سرمایه ناچیزی آوردهایم.به ما پیمانه(خواربار)کامل بده و بر ما صدقهببخش که خدا صدقه دهندگان را پاداش می دهد.
یوسف آیا دانستید که در حال نادانی با یوسف وبرادرش چه کردید؟گفتند:توحقیقتا یوسفی !گفت: منم یوسف و این برادرم است که خدا بر ما منت نهاد که هرکهتقوا پیشه کند وصبر نماید خداوند مزد نیکوکاران را ضایعنمی کند.گفتند:بخداقسم!خدا تو را انتخاب کرد وبر ما برتری داد وبی گمان ما اشتباهکردیم.یوسف جواب داد که امروز بر شما سرزنشی نیست .خدا شما را ببخشد کهبخشندهترین بخشندگان است.این پیراهن مرا برده وبر پدر بیاندازید تا بینا شودسپس همگی نزد من آئید.
چون کاروان (برادران یوسفبه سمت کنعان) رفت ،یعقوب گفت:من بوی یوسف را حس می کنم اگر مرا کم خرد ندانید!گفتند بخدا قسم تو هنوز در اندیشهباطل گذشته هستی !اما چون مژده رسان آمد وپیراهن را روی یعقوب انداخت ،اوبینا شد پس گفت:به شما نگفتم که من چیزی از خدا می دانم که شمانمی دانید؟(برادران یوسف)گفتند:ای پدر!برایمان از خدا طلب آمرزش کن که ماخطاکاریم!یعقوب گفت:بزودی از خدایم برای شما آمرزش می خواهم که او بسی آمرزنده ومهربان است.»