پیشدرآمد: اکنون که جامعه متأثر از فوتبال است، بنا دارم یک خاطره از فوتبال بنویسم. همان گونه که در شرح این وبلاگ خواندهاید، به مقولههای اجتماعی هم خواهم پرداخت. البته یکی دو تن از دوستان خواستهاند یا این وبلاگ را تعطیل کنم و یا از خاطرات سیاسیام ننویسم. معتقدند اسلام در خطر است و اگر مقالههای فرهنگی و جهادی من نباشد آسمان به زمین میآید؟! این دوستان خوشحال نشوند، چون توصیهشان را قبول ندارم و از سیاست هم خواهم نوشت. قبل از پرداختن به این خاطره، خوشحالم که از ابتدای این فصل پیش بینی کردم که پرسپولیس قهرمان میشود و تیم محبوبم استقلال در میان 5 تیم اول جایی ندارد و این معنا را در یادداشتهای مکرر (حتی زمانی که جدول عکس آن را نشان میداد) تکرار کردم.
|
مهر ماه سال 1370 بود. تیم فوتبال جمهوری اسلامی ایران به عنوان قهرمان آسیا برای مشخص شدن قهرمان بین قارهای به دیدار الجزایر (قهرمان افریقا) رفته بود. بازی رفت در تهران با نتیجه 1-2 به نفع ایران خاتمه یافته بود و تیم برای اعزام به الجزایر آماده میشد. تصمیم گرفتم برای تماشای تمرین تیم ملی به ورزشگاه شهید شیرودی بروم. از محل سکونتم (میدان فردوسی) تا ورزشگاه راه زیادی نبود و همین بیشتر وسوسهام میکرد. به ورزشگاه رسیدم و چون در زمین شماره 1 ، یک بازی از لیگ دسته یکم در جریان بود، بلیط خریدم و داخل شدم. از کنار بازی بیتوجه گذشتم و خود را به زمین شماره 2 رساندم. 20-10 نفر از علاقمندان هم آمده بودند که تا پایان تمرین به حدود 150 نفر رسیدند. یادم هست که مربی تیم علی پروین بود و چون آن روز پرسپولیس تمرین داشت، علی پروین و بازیکنان پرسپولیس در تمرین نبودند و تیم را ناصر ابراهیمی تمرین میداد.
یک پسر بچه هم در میان تماشاچیان بود که سر تا پا آبی پوشیده بود و بازیکنان را تشویق میکرد. در همین اثنا صمد مرفاوی یک تکل خطرناک و نگران کننده روی پای شاهرخ بیانی رفت. حتماً میدانید که شاهرخ هم در استقلال همبازی صمد بود. در پرانتز بگویم که من شخصاً علاقهی خاصی به صمد داشتم. چون اولاً استقلالی بود (چشمک)، ثانیاً خوب گل میزد، خوب میدوید، باانگیزه و با گذشت بود و هم خوب سر میزد. به جز اینها ویژگیای داشت که منحصر به فرد بود. حرکات بدون توپ و فضاسازیاش برای دیگر مهاجمان معرکه بود و فرشاد پیوس بسیاری از گلهایش را مدیون حرکات صمد بود. با توجه به شناختی که از مربیان داشتم، میدانستم که بازی بدون توپ در او ذاتی است و از کسی نیاموخته است. (پرانتز بسته!) وقتی صمد آن تکل خطرناک را رفت، همه نگران شدند و ناصر ابراهیمی به صمد تذکر داد. وقتی شاهرخ دوباره برخاست و همه نفس راحتی کشیدند، آن پسر بچهی آبی پوش با لحنی دوستانه و برای جلب مثلاً یک لبخند به صمد گفت:«آقا صمد آرومتر، لازمش داریم.» فکر میکنید صمد چه گفت؟ برگشت و با بینزاکتی هر چه تمامتر گفت:«به تو چه؟ برو بشین فضولی نکن!» پسر بچه به گریه افتاد. به یکباره از صمد بدم آمد. با زحمت به پسر بچه روحیه دادم و با هم (من و او چند تن از تماشاچیان) بستنی یخی خوردیم و قضیه تمام شد. اواخر تمرین بود که بازیکنان تمرین پنالتی میکردند و ما هم پشت خط و پشت دروازه ایستاده بودیم. نوبت به صمد که رسید غلامپور را فریب داد، ولی توپش میلیمتری به اوت رفت! همان پسر بچه به خیال خود برای اینکه فضا را تلطیف کند و صمد را به آشتی وادارد گفت:«خیلی خوب بود فقط یک کم این طرفتر بود گل ِ گل بود.» صمد بد برداشت کرد و گفت:«به تو چه؟ خودت بلدی بیا بزن!» من از کوره در رفتم و گفتم:«ولش کن خیال میکنه خبریه. بیکاری تحویلش میگیری؟» صمد که داشت به طرف بازیکنان میرفت، برگشت چیزی به من بگوید که با دیدنم پشیمان شد و رفت. به هر حال تمرین تمام شد. آن پسر بچه به سراغ بازیکنان میرفت و در دفترچهی کوچکش از آنها امضا میگرفت و با یک دوربین 110 که به همراه داشت، با آنها عکس میگرفت. سراغ شاهرخ بیانی که رفت، شاهرخ چیزی به او گفت و او دوان دوان سراغ من آمد. از خوشحالی بالا و پایین میپرید و جملهی شاهرخ را به من میگفت. شاهرخ به او گفته بود که چای و خرما را از دست متصدی تدارکات تیم بگیرد و برایش ببرد. به او گفتم که زود برود و آقا شاهرخ را معطل نگذارد. از آن روز بود که مهر صمد از دلم رفت که رفت.
نکات جالبی که از آن تمرین در خاطرم مانده: