برادران حضرت یوسف که نسبت به وی بسیارحسادت می کردند نقش شومی برای وی کشیدند و پدر را با اصرار خیلی زیاد راضی کردند که یوسف را با آنها بفرستد.صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهای لازم را در حفظ و نگهداری یوسف تکرار کرد، آنها نـیـز اظـهـار اطـاعت کردند، پیش روی پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حرکت کردند.
می گویند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه کرد و آخرین بار یوسف را از آنها گرفت و بـه سـیـنـه خـود چسبانید، قطره های اشک از چشمش سرازیر شد، سپس یوسف را به آنها سـپـرد و از آنـهـا جـدا شد، اما چشم یعقوب همچنان فرزندان را بدرقه می کرد آنها نیز تا آنـجـا کـه چـشـم پدر کار می کرد دست از نوازش و محبت یوسف بر نداشتند، اما هنگامی که مـطـمـئن شـدند پدر آنها را نمی بیند، یک مرتبه عقده آنها ترکید و تمام کینه هائی را که بـر اثـر حـسـد، سـالهـا روی هـم انـبـاشته بودند بر سر یوسف فرو ریختندو از هرطرف شروع به زدن او کردند و او از یکی به دیگری پناه می برد، اما پناهش نمی دادند!.
در این هنگام که یوسف اشک می ریخت و او را مـی خـواسـتـند بچاه افکنند ناگهان یوسف شروع به خندیدن کرد، برادران سخت در تـعـجـب فـرو رفـتـنـد کـه ایـن چـه جـای خـنـده است ، گوئی برادر، مساءله را به شوخی گـرفـتـه است ، بیخبر از اینکه تیره روزی در انتظار او است ، اما او پرده از راز این خنده برداشت و درس بزرگی به همه آموخت و گفت :«فراموش نمی کنم روزی به شما برادران نیرومند با آن بازوان قوی و قدرت فوق العاده جسمانی نظر افکندم و خوشحال شدم ، با خود گفتم کسی که اینهمه یـار و یـاور نیرومند دارد چه غمی از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تکیه کردم و به بازوان شما دل بستم ، اکنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه می برم ، و به من پناه نمی دهید، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا این درس را بیاموزم که به غیر او - حتی به برادران - تکیه نکنم .» قصص قران در تفسیرنمونه