مجتبی سراسیمه و بدون توجه به کسانی که لگد می کرد ، دوید و ته سنگر چپید زیر پتو و مثل بید شروع کرد به لرزیدن. حالا تمام بچه ها دل نگران و ترسیده ، داشتند دورش جمع می شدند. تا فرمانده آمد دست بر شانه مجتبی بگذارد و بپرسد که چه بلایی سرش آمده ، مجتبی از جا جهید و با چشمان رمیده و وحشتزده نالید:«ای وای ، بدبخت شدیم! دایناسور! اژدها...» فرمانده باحیرت به مجتبی که سر و صورتش خیس عرق و سرخ و موهای سرش سیخ شده بود نیم نگاهی کرد و بعد آب دهانش را به سختی قورت داد و نگاهی به بچه های دیگر کرد. هوای سنگر دم کرده بود و حالا همه خیس عرق بودند. فرمانده گفت:«چی داری میگی پسر؟ اژدها کجا بود؟» مجتبی دست فرمانده را گرفت و در حالیکه که کم مانده بود زیر گریه بزند نالید:«بدبخت شدیم! یک غول بیابانی بیرونه. یک دیو! بچه ها را بردار فرار کنیم! مطمئنم که عراقی ها را خورده و حالا میاد سر وقت ما! فرمانده شانه های مجتبی را تکان داد و گفت:«اژدها و دایناسور کجا بود؟! این دری وری ها چیه می بافی؟! نکنه مخت عیبناک شده؟!» یکی از بچه ها گفت: «آفتاب زده تو کله اش و قاطی کرده!» مجتبی در حالیکه مثل بید می لرزید و دندان هایش بهم می خورد و چشمش به ورودی سنگر بود ناله کرد که:«دروغم کجاست؟ با چشمانم دیدم. چشم هایش مثل دو کاسه خون بود و هی می چرخید. از پشتش هم پره های استخوانی مثل باله ماهی زده بود بیرون. قیافه اش مثل دیو بود!» دوباره خزید زیر پتو. تو آن گرما همه به هم نگاه می کردند و منتظر بودند کسی حرفی بزند. آخر سر فرمانده بلند شد و سلاحش را مسلح کرد و گفت:«تقی و یاسر ، با من بیایید.» هر سه آماده رفتن می شدند که مجتبی سر بیرون آورد و فریاد زد:«کجا می رید؟ همه تان را می خورد!» فرمانده و یاسر و تقی رفتند. بچه ها دلواپس و ترسیده ، یک نگاه به مجتبی می کردند ، یک نگاه به بیرون که چه می شود. چند دقیقه بعد صدای چند شلیک بلند شد و منطقه پر از صدای شلیک و انفجار شد. مجتبی نعره زد که:«ای خدا به دادمان برس! ای خدا نگذار این هیولا ما را بخورد!» کم کم دیگران آماده می شدند که با دیدن دیو خونخوار فرار کنند که از میان گرد و غبار انفجارها ، فرمانده و تقی و یاسر ، سر رسیدند و شیرجه رفتند تو سنگر. اول چند سرفه کردند و گرد و غبار از سینه زدودند و بعد نگاهی به هم و به بچه ها کردند و پقی زدند زیر خنده! تو دست فرمانده یک آفتاب پرست سرخ و گنده بود که از سینه اش خون می رفت. فرمانده خنده کنان گفت:«پاشو آقا مجتبی! پاشو رزمنده شجاع! آنکه تو دیدی نه اژدها بود ، نه دیو هفت سر. یک آفتاب پرست بدبخت بود که از دیدن دوربینی که تو به چشم گرفته بودی و عراقی ها را دید می زدی ، تعجب کرده بود و هی به دوربین نگاه می کرد. راستش ما هم اول که رسیدیم آفتاب پرست نبود. اما چند بار که به دوربین نگاه کردم ، یک هو آمد جلوی دوربین و منم زدم این بیچاره را ناکار کردم. باید پانسمانش کنیم تا خوب بشه!» حالا خمپاره بود که دور و بر منفجر می شد. اما خنده بچه ها صدای انفجارها را می شکافت و به آسمان می رفت.
منبع : وبلاگ کوی نیک نامان