پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
گفتند قاذریه و گفتند نی نواست
دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست!
توفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده . . . دید سرش روی نیزه هاست
زخمی تر از مسیح در آن روشنان خون
روی صلیب دید سر از پیکرش جداست
توفان وزید قافله را برد با خودش
شمشیر بود و حنجره و ... دید در مناست
افتاد پرده... دید به تاراج آمده است
مردی که فکر غارت انگشتر و عباست
برگشت اسب از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده... دید که در آسمان عزاست
(شعر از مریم سقلاطونی)