وقتی که من به نجف رفتم سه ـ چهار مدرسه محقر در نجف بیش نبود و غالب طلاب بی زن کـه بـایـسـت در مـدرسـه بـاشند منزل اجاره کرده بودند معذلک بر فقراء طلاب که تمکن اجـاره نـداشـتـنـد از حـیـث مـکـان بـسـیـار ضـیـق و سـخـت بـود. هـنـدیـهـا اول یـک مـدرسـه ای سـاخـتـنـد کـه هـنـدی و کـشـمـیـری و بـعـض دیـگـر فـورا اشـغال نمودند و دوم مدرسه ای را یک ترک تاجر که در خراسان متوطن بود و به زیارت آمـده بـود در مـدت دو سـه مـاه بنا نمود و من و دو نفر از رفقای خراسانی به واسطه فی الجمله سبق آشنایی و خراسانی بودنمان سه حجره معین گرفتیم و هنوز طبله ننشسته بود و بعضی کارهای جزیی مانده بود، بعد از هفته ای رفتیم ببینیم تمام شده یا نه ، دیدیم مـدرسـه غلغله روم است تمام حجره ها از طلاب فرش نموده و نشسته و هر کدام به کار خود مشغولند و حجره های ما سه نفر را نیز گرفته اند.
در حـجـره مـن سـیـد ترکی نشسته بود، گفتم آقا با اجازه کی در این حجره هستی این حجره مـال مـن اسـت . بـا آن حـنـجـره تـرکـی مـهـیـب گـفـت مـدرسـه و حـجـره هـمـه مـال خـودمـان است تو چکاره ای . گفتم : معلوم می شود چکاره هستم ، به حجره یکی از آن دو نـفـر خـراسـانی رسیدیم دیدیم عربی سکنا گرفته و حجره سیم را آخوند ترکی ساکن شده ، چیزی نگفتیم از مدرسه بیرون شدیم .
پـرسـیـدیـم آن تـرک بـانـی کـجا رفت ؟ گفتند مراجعت به ایران نمود. پرسیدیم متولی مـدرسـه را بـر کـه مـقـرر داشـت ؟ گـفـتند یکی از خدمه حرم را متولی قرار داد و او هم به مشایعت آن ترک تا کاظمین رفته و بر می گردد.
نه تنها طفره و چند منزل یکی کردن محال است ، هر مرحله نیز به نوبه خود باید به اوج و کـمـال خـود بـرسـد تـا بـه ضـد خـود تـبـدیـل گـردد و در نـهـایـت امـر تـکـامل صورت گیرد. مثلا فئودالیسم یا کاپیتالیسم دوره ای دارد که تدریجا باید طی شـود تـا در یـک لحـظه خاص تاریخی دگرگون گردد. انتظار رسیدن یک مرحله پیش از رسـیـدن مـرحـله پـیـشـیـن بـه اوج خـود، مـانـنـد انـتـظـار تـولد نـوزاد اسـت قـبـل از آنـکـه جـنین مراحل جنینی خود را به پایان برساند که البته نتیجه اش سقط جنین است نه تولد نوزادی سالم .
ما سه نفر بعد از شور رفتیم به مقسم آخوند که شیخ شاهرودی عرض شکایت نمودیم و تـقـاضـا نـمـودیـم که حجره های ما را تخلیه نموده و به تصرف ما واگذارد، آن هم گفت صبر کنید تا متولی بیاید فورا به او می گوییم تخلیه خواهد نمود. رفتیم سه ـ چهار روزی صـبـر نـمـودیـم بـاز هـر سـه قـدم زنـان تـا آن مـدرسـه رفـتیم که بدانیم منولی بـرگـشـتـه یـا نه ، گفتند مشکل است تا یک ـ دو ماه دیگر برگردد و فعلا رفته اند به سـامـره . مـن بـاز بـه در حـجـره خـود رسـیـدم دیـدم سـیـد تـرک مثل پلنگی که در آغل خود متمکن باشد نشسته .
گـفـتم : آقا سید به اذن که در حجره من ساکن شده ای به صدای کلفت گفت بله تو چکاره ای که حجره را مال خود می دانی ؟ باز گفتم انشاء الله معلوم می شود.
رفـتـیـم از مـدرسـه بـیـرون در مـیـان کـوچـه ، گـفـتـم رفـقـا شـمـا چـه خیال دارید این مرد که تا دو ماه دیگر هم شاید نیاید، گفتند چاره چیست غیر از اینکه صبر کـنـیـم تـا مـتولی بیاید. گفتم : باید برگردیم استنقاذ حق مشروع خود را بنماییم و این کـمال جبونی و بی غیرتی است که این ناکس ها و غاصبین بما بخروشند و صدای خود را کـلفـت کـنـنـد و مـا خاموش بایستیم تا وقتی که متولی نکره بیاید و حرف ما را بشنود یا نـشـنـود و اگـر چـنانچه شما نیایید من بر می گردم و حجره خود را تخلیه می کنم هر چه باداباد.
آن دو نـفـر بـا خنده و استهزایی گفتند مگر تو دیوانه شده ای ، یک مدرسه ای که پر از تـرک مـتـهـور دیـوانه است ما می توانیم چه کنیم غیر از این که کتک زیادی بخوریم ما که علی ایحال بر نمی گردیم تو هم نباید بروی و الا دور نیست که کشته شوی .
گفتم : پس خدا حافظ من که می روم هر چه پیش آمد خوش آمد و آن دو رفیق هم به طور خنده بـه سـرعـت رفـتـنـد کـه صـدای داد و بیداد تو را نشنویم گفتم : اذهبا الی جهنم و بئس المصیر.
داخـل مـدرسـه شـدم بـه در حـجره ، گفتم سید بیا از حجره بیرون شو، باز به طور بی اعـتـنـایـی و تـکـیـه بـه اثـاثـیـه خـود گـفـت : بـله چـکـاره ای ، کـه داخـل حجره شدم به فوریت یک قطعه حصیر و فرش و اثاثیه مختصری که در حجره بود تـمـام را پـرانـدم میان مدرسه و تا سید از جای خود حرکت کرده حجره تخلیه شد فقط یک قـطـعـه حـصـیـر و مـتکایی در زیر خودش ماند و چون سید بدنا و ریشا و هیکلا و سنا از من بزرگتر بود ماءیوس بودم از این که من بر او غالب شوم ، هم من بر این شد که نگذارم که او بر من چیره شود و کتک بزند وقتی که به طرف من بی محابا آمد من به جلدی هر دو آسـتین پیراهن او را گرفتم و به هم تابیدم و هر دو آستین او را به دست چپ محکم گرفتم و دسـت راست به همان لحاظ که من نباید او را بزنم چون ذولفقار علی ، بیکار در پهلوی خـود یـله انـداختم جهت ذخیره روز مبادا و سید هم آنچه تلاش نمود که دو دست خود را از دست چـپ مـن کـه بـه مـنـزله غـل جـامـعـه بـود خـلاص کـنـد نـتـوانـسـت . دیدم سید قوتی ندارد، مـثـل جـوز پـوچ فـقـط صـدای کـلفـت و هـیکلی دارد و در این بین دو نفر از ترکها که در آن مـدرسـه ریـاسـت و بـزرگـی داشـتـند، بلکه وزرای دست راست و چپ آقای شرابیانی حجة الاسـلام بـودنـد کـه حـقـیـقتا آقایی داشت در بین علمای نجف و مظفرالدین شاه هم مقلدی او را داشـت وارد حـجره شدند. علی الظاهر برای اصلاح و ما دو سید را از یکدیگر جدا کردن ، و چـون مـیـانـجیگری نمودن آنها محتمل بود که صوری باشد ما از ترس که کتک نخوریم دو آسـتـیـن سـید را رها نمی کردیم و در میان مدرسه هم یک آخوند بربری و یک سید کشمیری کـه فـی الجـمـله مـعرفت به ما داشتند آنها هم باطنا به حمایت ما بودند ولکن علی الظاهر بـه بـی طـرفـی ، تـرکـهـا را تـهـدید می کردند، دو نفری که یکی در لجاجت و تهور و اتـحـاد و حـمایت و مردانگی پدر ترکها بود و دیگری در حیله و شیطنت و آب زیرکاه و اره نرم بر بودن استاد شیطان بود، کمرها را محکم بسته و پاشنه گیوه های خود را کشیده و عـبـاهـا را بـه حـجـره هاشان انداخته به هیئت قزاقی دور مدرسه قدم می زنند و می گویند آهای طلبه ها این یکی از ضعفای خراسان است که تنها به این لشگر سلم و تور زده است ، وای بـه حـال ایـن مـدرسه و اهل آن که اگر بقیه خراسانی ها خبر شوند پاره آجری به این مدرسه هم نخواهند گذاشت و این حرف را در گوشه مدرسه می ایستادند و می گفتند و باز قدم می زدند و ضمنا هم متوجه حال من بودند که اگر غیر از سید، دیگری با من طرف شـود آنـها هم بیایند و الا یک سید مقابل خودشان از هم دیگر در می روند و من در میان حجره آنـچـه مـصـلحـیـن اصـرار داشـتـنـد کـه سـر بـدهـم احـتـیـاطـا رهـا نـمـی کـردم . و از هـیـکـل و قـدم زدنـهـای آن کـشمیری و بربری در میان مدرسه و رجز خوانی شان خنده ام می گرفت . و در این بین سید ترک بی شعور که از دستهای خود ماءیوس شد سرپایی به اسـافـل اعـضـای مـا زد، دست راست که برای همچو وقتی ذخیره بود بلند نمودم سه ـ چهار مشت به سرش زدم که عمامه اش پیش چشمهایش را گرفت و در بین این که آن دو نفر ترک در تـلاش بـودنـد کـه سـیـد را از دسـت مـن خـلاص کـنـنـد و من هم چند مشتی به او نواختم و بـالاخـره خـلاص هـم نمودند رگهای گردنشان کلفت شده رو به کردند که مگر زور است گویا کار زیرین سید را ملتفت نشده بودند.
گفتم : آخوند مگر تو حالا ملتفت زور شده ای ، البته زور است تا چشمتان کور شود وقتی کـه حـجـره مـردم را زورا مـی گیرید نمی دانید زور می بینید؟ هنوز آخوند کجاش دیده اید، به خدا که پدرتان را در می آورم و همه را از مدرسه جاروب می کنم .
آن بربری و کشمیری هم مقابل حجره ایستاده اند و از این توپهای عمومی من اظهار تعجب و پـخ پـخ مـی کنند که ما نگفتیم . یک دفعه سید ترک از دست آن ترک خود را خلاص نموده بـادبـزنـی بـه دسـتـش افـتـاد بـه مـا حـمـله نـمـود بـا دم بـادبـزن را مـثـل تـیـر حـرمـله نـواخـت بـه نـافـگـاه و قـلب مـبـارک مـن ، ولکـن خـدا رحـم نـمـود در آن حال او را و مرا عقب کشیدند که دم بادبزن با ناف عریان شده من فی الجمله تماسی پیدا نمود که اگر من و او را عقب نبرده بودند دم بادبزن تا هم فیها خالدون رفته بود و رگ و تـین قطع و مدرسه صحرای کربلا شده بود و من در جوش و خروش که خود را به سید برسانم و قصاص قبل الجنایت را جاری سازم .
ترکها دیدند که رجز خوانی های دورادور بربری و کشمیری و جوش فحشهای عمومی من کـه سخت سنبه پر زور است آن که ریس بر همه بود جدا صلح طلب شد، به من گفت علی ذمتی که پس از سه روز سید را از حجره بیرون کنم به نصیحت و موعظه یا زورا و قهرا، لکـن در ایـن دم نـقـد مـمـکـن نـمـی شود اسباب خود را کجا ببرد، شما اجازه دهید که اثاثیه مختصر او را در یک گوشه حجره بریزیم تا برود جایی پیدا کند و اسباب خود را ببرد و قضیه به آسانی بگذرد.
گـفـتـم : ولو مـن بـه حـرف شـمـا تـرکـهـا مـطـمـئن نـیـسـتـم ، ولکـن مـحض تجربه از شما قـبـول کـردم و عـمـده اطـمـیـنـان بـه عزم خودم است که به همان قوه و عزمی که امروز او را بـیـرون مـی کنم بعد از سه روز هم با من هست و حالا حرف تو را نمی شکنم ، اسباب ها را بیار در آن گوشه به طور عاریه بگذار و فراموش نشود که موعد مهلت سه روز است .
نـائره حـرب فـرو نشست . سید را بردند بیرون که بر او چه افسون بخوانند، حجره را مـتـصـرف شـدم عـمـده اثـاثـیـه خـود را کـشـیـدم نـزدیـک مـغـرب دیـدم تـب کـرده ام در ایـن مـنـزل جـدیـد اسـبـاب شوربایی هم ممکن نبود، عبا به سر کشیده با مقداری اسباب رو به مـدرسـه و منزل جدید می رفتم به دلم افتاد پنج ـ شش سیر آب کله بی چربی گرفته بـخورم که هم دوا و هم غذای من باشد. گرفتم و خوردم و رفتم چراغ روشن نمودم و حجره را فـرش نـمـوده و نـشـسـتـم که سید آمد و گفت حالا که حجره را غصب نموده ای یک طرف را غصب کن .
فـرش خـود را بـه گـوشـه ای پـهـن نـمـوده و نـشـسـت مـرا از خـل بـودن سـیـد خـنـده گـرفـت ، سر پایین انداخته و با وجود تب ، شخ و پر باد نشسته بودم که : بتجلدی لشامتین اریهم انی لریب الدهر لا اتضعضع .
مخفی نماند که در اول ، خیال این مدرسه آمدن و حجره گرفتن در اینجا استخاره کرده بودم و بسیار بد آمده بود. و آیه استخاره این بود:
افامنوا ان یاتیهم باسنا بیاتا و هم او یاتیهم باسنا ضحی و هم یلعبون .
و مـعـذلک بـس که حجره مدرسه خصوصا نو عمارت عزیزالوجود بود و من هم الیف مدرسه بـودم و مـنـزل وقـفـی کـثـیـف و پرپشه و سرداب هم نداشت و از آنجا منزجر بودم با بدی اسـتـخـاره آمـدیـم و حـجـره را گـرفـتـم و تـا بـه ایـنـجـا کـه نقل شد امر حجره گرفتن منجر گردید.
بخشی از کتاب سیاحت شرق-زندگی نامه آقانجفی قوچانی(صاحب کتاب سیاحت غرب) به قلم خود ایشان